بنیتابنیتا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره

دختر بی همتای من

جشن دندونی

دختر کوچولوی من تقریبا 10 روز پیش لثه ات شروع به باز شدن شد تا اولین مروارید از توش بیرون بیاد وامروز رو هم جمع شدیم تا رویش دندون کوچولوتو جشن بگیریم امیدوارم همه دندونات راحت در بیادو اذیت نشی و هیچوقت دندون درد نگیری                                                                       ...
28 شهريور 1393

اولین سالگرد تولد جیگر طلای مامان 1393/06/22

                    تقدیم به صاحب چشمانی که آرامش قلب من است و صدایش دلنشین ترین ترانه من است. از بودنت برایم عادتی ساختی که بی تو بودن را باور ندارم چه خوب شد که به دنیا آمدی و چه خوب تر شد که دنیای من شدی همیشه بدان که تا بیکران عشق عاشقانه دوستت دارم. خدايا شكرت كه مارو به آرزومون رسوندي.الان يه فرشته كوچولو كنارمونه و خوشبختيمونو تكميل كرده.   ...
26 شهريور 1393

روز دختر

میشــــه اسـم پاکتو رو دل خـــــدا نوشت میشه با تو پر کشید تــــوی راه سرنوشت میشـــه با عطـر تنت تا خــــود خـدا رسید میشــه چشــم نازتو رو تن گلهــــا کـشید     روزت مبارک زیباترین مخلوق خدا    ...
26 شهريور 1393

تولد ایلیا کوچولو 1393/04/06

امروز تولد ایلیا کوچولو بود پسر عمو حسین دوست بابا مهدی صبح زود بیدار شدیم و کارامونو کردیم ساعت 2 راه افتادیم دختر کوچولوی مامان هم اوایل راه خوابش برد و تا جلوی خونه ایلیا خوابیدی تو ماشین بلندت کردم که موهاتو شونه بکشم بیدار شدی تو تولد با بچه ها کار نداشتی فقط بغل خودمو خاله ها نانای میکردی .             ...
26 شهريور 1393

تولد دایی عرشیا 1393/02/05

امروز تولد دایی عرشیا جونه از صبح داره به گوش همه میکشه که من تولدمه ولی ما باهم قرار گذاشتیم به روش نیاریم عصری قرار شد من و دخملی بریم خونه مامان جون تا شب تولد بگیریم که دایی عرشیاخودش برای یاد آوری اومد خونمون دنبالمون بیچاره بغلت کرده بود همش هم میگفت من کادو نمیخوام که بنیتا برای من بهترین کادوس دایی آرش و زن دایی و رهام جون هم عصری اومدن بابا مهدی هم از سر کار اومد شب همه دور هم بودیمو کلی خوش گذشت    بقیه عکسها در ادامه مطلب     ...
26 شهريور 1393

عروسی عمو مجتبی (دوست بابا مهدی)

این اولین جشن عروسی هست که فرشته ی کوچولوی ما همراهمونه شما تو این عکس 4ماهته وبرای اولین بار به جشن عروسی رفتی خیلی برات جالب بود چون با دقت به همه جا نگاه میکردی وقتی رقص نور روشن میکردن کلی دست و پا میزدی فقط موقعی که رفتم تا به عمو مجتبی و خاله سعیده تبریک بگم همینکه نزدیک عروس و داماد شدیم یکدفعه همه برای عروس داماد جیغ کشیدن و دست زدن شما یه ذره ترسیدی البته حق هم داشتی خیلی صداشون بلند بودواسه همین مامانی بردتت بیرون سالن تا یه ذره هوات عوض شه.انشاله عروسیه خودت عشقم   ...
26 شهريور 1393

تولد بابا مهدی 1392/07/13

خانم گل مامان 22 روزه بود که تولد بابا مهدی از راه رسید واسه همین با هم رفتیم خونه مامان نادره تا برای بابا مهدی جشن بگیریم این اولین جشن تولدی هست که شما تشریف داشتی جیگر     ...
26 شهريور 1393

6ماهگی

  ببین چقدر موهات چربه مامان آخه پوست سرت چرب شده بود خانم دکتر گفت به کف سرت روغن زیتون بزنم ماساژبدم منم همون دفعه اول شیشه روغن از دستم در رفت نصش خالی شد رو سرت عوضش همون یه بار شد خشکی سرت خوبه خوب شد.   ...
11 شهريور 1393